اسراب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

قصه ها

تو آن‌جا بودی، تو درست وسط آن معرکه‌ای بودی که تصاویرش دیگر حکم میان‌برنامه‌های اخبار ما را داشت. تو آن‌جا با تمام وجودت زندگی می‌کردی و من این‌جا چشم می‌دوختم به یک گنبد طلایی و مشتی تصاویر خشک و تکراری، تو آن‌جا تفنگ دست می‌گرفتی و من چه کار می‌توانستم بکنم؟ چه کار می‌توانستم بکنم جز این‌که سالی یک روز در خیابان‌های امن شهرم برایت شعار بدهم. برای همین است که در ماشین تو بمب می‌گذارند و من را به حال خودم رها می‌کنند. راستی تو چه ارتباطی به من داری؟ مهم نیست، مهم آن است که تو درست آن‌جایی بودی که باید باشی و من هم درست در سر جایم هستم. خیالت از سرزمینت آسوده باشد غسّان، همه‌چیز سر جای خودش است.

  • محمد حسین مرادی