اسراب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ق» ثبت شده است

ق

« ق » را که می‌خوانی از خدا می‌خواهی که کاش از اول به‌دنیا می‌آمدی و این‌بار مثل قیصر زندگی می‌کردی، نه به‌خاطر آن‌که ملک‌الشعرای ادبیات جنگ بود، نه به‌خاطر آن‌که دردانه‌ی شفیعی کدکنی بود و نه به‌خاطر آن‌که با سروشش سال‌ها تبدیل به زیباترین تصویر نوجوانان شد. نه هیچ یک از این‌ها نیست. تنها برای آن است که او لطیف زندگی کرد. تنها برای آن‌که او از هر اتفاقی، دستاویزی ساخت تا خودش را خالص‌تر کند، خودش را زلال‌تر کند و سرانجام هم آن‌قدر زلال شد که شکست. قیصر رویاهای من! هزار قصیده در رثای تو چون بغضی گلویم را گرفته است. خوش به حالت! آن قدر زلال شده بودی که دیگر به‌درد این دنیا نمی‌خوردی، آن‌قدر زلال شده بودی که به تلنگری، قلب بلورینت را می‌شکستند و هیچ نمی‌گفتی. آن‌قدر زلال شده بودی که قلب شکسته‌ات، خانه‌ی خدا شد. خدا به عهدش عمل کرد. مگرنه؟ عمل کرد وگرنه این‌قدر زود تو را برای خودش برنمی‌داشت.

  • محمد حسین مرادی