اسراب

۶۸ مطلب با موضوع «قفسه» ثبت شده است

گفت‌و‌گوهای فالاچی با چند تن از مشهورترین رهبران جهان، مکالمه‌هایی جنجالی، چالش برانگیز و بعضاً متهورانه است. بدون شک قهرمان این کتاب فالاچی است زمانی‌که رو‌به‌روی شارون می‌نشیند و او را بابت کودک‌کشی‌هایش محکوم می‌کند و یا وقتی‌که با شجاعت قذافی را در چادر خودش به دیکتاتوری متهم می‌کند. مصاحبه‌های او با محمدرضا پهلوی، بازرگان و امام خمینی نمایانگر بخشی از تاریخ ایران در سال‌های ملتهب انقلاب است، مصاحبه‌هایی که اصل بی‌باکی و بی‌آلایشی در آن‌ها موج می‌زند، فالاچی حرف اضافی نمی‌زند، یک‌راست می‌رود سراغ همان حرف‌هایی که انتظار شنیدنش را می‌کشیم و حرف‌های طرف مقابلش را با دلیل و سند و بدون ملاحظه‌ای رد می‌کند. مصاحبه‌های او با لخ‌والسا و راکووسکی هم جذاب می‌شود اگر پیش از مطالعه کتاب، قدری در رابطه با تاریخ لهستان مطالعه کنید. درمجموع گرچه عقاید و تفکرات فالاچی با ما متفاوت و گاهی متضاد است اما جرأت و صراحت او در این عصر مصاحبه‌های تصنعی، ستودنی است.

  • محمد حسین مرادی

هویت

فصل مشترک تمام کارهایی که یک انسان در زندگیش می‌کند، دیده‌شدن است. مطمئن باشید که هیچ عبارت دیگری نمی‌تواند این حجم از امور متفرق را ذیل یک عنوان کلی جمع کند. انسان‌ها همه کار می‌کنند که یا دیده شوند و یا کارشان به چشم آید، آن‌ها حتی در خالص‌ترین لحظات عبادتشان هم امید دارند که توسط خدا دیده می‌شوند و تنهایی و یأس نیز درست همان جاهایی هستند که یا اصلاً دیده نمی‌شوند و یا به اندازه‌ی کافی دیده نمی‌شوند. نقش‌اول این رمان، روزی به‌خود می‌آید که دیگر مانند سابق دیده نمی‌شود و این فکر سرانجام زندگی او را می‌بلعد. گفت‌و‌گوهای عمیق و فلسفی داستان به‌مراتب از پایان گنگ و کافکایی آن لذت‌بخش‌تر است و می‌تواند ولو برای ساعاتی ذهن آدمیزاد را به خودش مشغول کند. 

  • محمد حسین مرادی

مرد صد ساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یک داستان کاملاً شاد و جذاب است. در این داستان تقریباً هیچ چیز تازه‌ای یاد نمی‌گیرید و یا نگرشتان به زندگی عوض نمی‌شود اما به‌جای آن می‌توانید پا‌به‌پای داستان بخندید و از اختراع بمب اتم در آمریکا تا ترور وینستون چرچیل در تهران با اتفاقاتی مضحک و عجیب رو‌به‌رو شوید. داستان با دو خط موازی پیش می‌رود، یک داستان از لحظه‌ی فرار پیرمرد از خانه سالمندان شروع می‌شود و داستان دیگر روایت کودکی او تا رسیدن به صدسالگی است. آلن کارلسن که همان پیرمرد داستان است در طول زندگیش با شخصیت‌هایی مانند ترومن، ژنرال فرانکو، مائو، چرچیل، کیم‌ایل‌سونگ و استالین دیدار می‌کند و حالا در صدسالگی هوس می‌کند تا یک چمدان پر از پول را بدزدد. اگر داستان می‌توانست قدری رنگ حقیقت و جدیت به‌خود بگیرد بدون شک آلن می‌توانست به امیلی پولن و فرست گامپ طعنه بزند.  

  • محمد حسین مرادی

آبروی خاک، تو آخرین چریک زمین بودی، پیام خلاصه‌ی خاک به خداوند، اشاره‌ی زمین به کهکشان‌های دوردست، حالا هر شب از اعماق آسمان ستاره‌ای نورانی نگران روستایی کوچک در دره‌ای دورافتاده است، حالا هر شب در دهان آسمان پرستاره‌ی افغانستان تویی که سرزمینت را به نام کوچک صدا میزنی، تویی که دست به گونه‌های جنگلک می‌سایی و غصه‌ می‌خوری برای ناکامان کشورت. آمرصاحب این دره‌ها قد بلند تو را از یاد نخواهند برد و این آسمان عطر نگاه امیدوارت را بر هلکوپترهای جنگی، این مردم تو را از یاد نمی‌برند وقتی هر شب در آسمانشان می‌تابی و نگران این خاکی بر بلندای آسمان.

  • محمد حسین مرادی

قصه ها

تو آن‌جا بودی، تو درست وسط آن معرکه‌ای بودی که تصاویرش دیگر حکم میان‌برنامه‌های اخبار ما را داشت. تو آن‌جا با تمام وجودت زندگی می‌کردی و من این‌جا چشم می‌دوختم به یک گنبد طلایی و مشتی تصاویر خشک و تکراری، تو آن‌جا تفنگ دست می‌گرفتی و من چه کار می‌توانستم بکنم؟ چه کار می‌توانستم بکنم جز این‌که سالی یک روز در خیابان‌های امن شهرم برایت شعار بدهم. برای همین است که در ماشین تو بمب می‌گذارند و من را به حال خودم رها می‌کنند. راستی تو چه ارتباطی به من داری؟ مهم نیست، مهم آن است که تو درست آن‌جایی بودی که باید باشی و من هم درست در سر جایم هستم. خیالت از سرزمینت آسوده باشد غسّان، همه‌چیز سر جای خودش است.

  • محمد حسین مرادی

رنگ و بوی میوه‌ها، خوشه‌های نخل، عطر سحرآمیز ریحان، بوی خاک باران‌خورده، طلوع و غروب خورشید و پراکندگی این همه رنگ در عمق آب‌ها. این‌ها همه را گذاشته‌اند تا رهایشان کنی و بنشینی پای استدلال‌های قواره‌دار فلسفی و ثابت کنی از دل رابطه‌ی علت و معلول، خدا برای تو درمی‌آید و اصلا مرده‌شور این علت و معلول را ببرند. راستی اصلا خدایی هست؟  و مگر فرقی هم می‌کند وقتی که می‌افتی در هیاهوی شهرو فکر پول و کار و پایان‌نامه و خانه و ماشین همه‌ی وجودت را اشغال می‌کند؟ و آن وقت است که دوست داری کشیده‌ی محکمی زیر گوش‌هایت بخورد و از این خواب بی‌امان ولو برای لحظاتی هم که شده است بپری و روی ماه آن که بیدارت کرد را ببوسی.

  • محمد حسین مرادی

همین امروز و فردا روز تولدت می‌رسد. یک کتاب برایت می خرند و ورق‌پیچش می‌کنند و می‌دهند دستت. همین که چشمت به جلد کتاب می‌افتد با خود فکر می‌کنی که لابد باز دوباره یکی از آن روشنفکرهای کافه‌نشین صبح از خواب بلند شده است و تصمیم گرفته است این‌بار قاتل پسر شما باشد. با بی‌حوصلگی کتاب را به جایی در اعماق کتابخانه‌ات راهنمایی می‌کنی و بعد دو سال معلوم نیست به کدام علت ناشناخته‌ای با خود فکر می‌کنی که این کتاب دفاع مقدس است و از زیر خروارها کتاب خاک‌گرفته‌ی دیگر بیرونش می کشی و می‌خوانی و چه لذتی. و تعجب می‌کنی که مگر می‌شود از دل این همه واژه‌ی دستمالی‌شده باز هم حکایت تازه‌ای بیرون کشید؟ باید آن اعماق کتابخانه‌ات را بهتر بشناسی. شاید گنج‌های دیگری هم خاک گرفته باشند.

  • محمد حسین مرادی

تا کی می‌خواهند روی سرت بمب‌های چند تنی بریزند و با هواپیماهایشان خاکت را شخم بزنند؟ دیگر وقت آن شده است که چاپستیک را از دستانت بگیرند و قاشق و چنگال دستت بدهند. کاسه‌ی چینی‌ات را از روی میزهای کوچکت بردارند و فست فود برایت بپزند.  دیگر وقت آن شده است که کیمونو را از تنت دربیاورند و کت و شلوار بر قامتت بپوشانند، پاپیون برایت گره بزنند و فن یادت دهند. فن این که چگونه ربات‌هایی بسازی که به خدمت بشریت درآید. آخر پیش از این جز ویرانی از عهده‌ات برنمی‌آمد. تردید نکن که تو الان چشم بادامی دوست‌داشتنی‌تری هستی. باورت نمی‌شود؟ یک نگاه به این خرده‌کشورهایی که دور و برت ریخته‌اند بکنی همه چیز دستت می‌آید.

  • محمد حسین مرادی

چاقوی شکاری

در جهان ما دیگر حنای قصه‌های جنایی و عاشقانه و رویایی رنگی ندارد، زمین در دوره‌ای از حیات خودش بسر می برد که ساکنانش بیش از هر زمان دیگری از خود بیگانه شده‌اند. اگر شاهکارهای ادبی قرن پیش از نویسندگانی بود که بر روی تلی از ویرانی‌های جنگ‌ جهانی، موسیقی بیهودگی خلقت و غربت بشر را می‌نواختند، عالی‌ترین آثار ادبی امروز هم به کسانی تعلق می‌گیرد که تنهایی همراه با دم‌غنیمت‌شماری را سوژه داستان‌هایشان می‌کنند. بنابراین شاید شما هم دوست داشته باشید چندساعتی فارغ از نظام ارزش‌هایتان، به تماشای داستان‌های موراکامی از کودکی بنشینید که مادرش را گم کرده است.   

  • محمد حسین مرادی

پیرمرد و دریا

درست نمی‌دونم دوست داشتم جای پیرمرد بودم وقتی که خون کف دست‌هایش در سرخی شفق می‌درخشید و خودش بود و یک دریا و آسمان و خورشید. یا جای پسرک که وقتی قهوه پیرمرد را با ذغال گرم می‌کرد، آرام به حال خودش و پیرمرد گریه می‌کرد. اصلاً دوست داشتم غریبه‌ای بودم توی کافه تا به‌جای اون سیاهپوست گردن‌کلفت برای پیرمرد سیگار آتش می‌زدم یا طناب زمخت و خشنی که روی دوش پیرمرد سنگینی می‌کردم و خون دست‌هایش را مزه می‌کردم. نمی‌دونم چرا اما فقط دوست داشتم یک‌جوری اونجا بودم و توی چشم‌های پیرمرد زل می‌زدم و اشک‌های پسر را از نزدیک می‌دیدم و بعد ساعت‌ها می‌نشستم به تماشای دریا وقتی قرص زعفرانی خورشید توی قلب آب‌ها فرو‌می‌رفت.

 

  • محمد حسین مرادی