مرد صد سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد یک داستان کاملاً شاد و جذاب است. در این داستان تقریباً هیچ چیز تازهای یاد نمیگیرید و یا نگرشتان به زندگی عوض نمیشود اما بهجای آن میتوانید پابهپای داستان بخندید و از اختراع بمب اتم در آمریکا تا ترور وینستون چرچیل در تهران با اتفاقاتی مضحک و عجیب روبهرو شوید. داستان با دو خط موازی پیش میرود، یک داستان از لحظهی فرار پیرمرد از خانه سالمندان شروع میشود و داستان دیگر روایت کودکی او تا رسیدن به صدسالگی است. آلن کارلسن که همان پیرمرد داستان است در طول زندگیش با شخصیتهایی مانند ترومن، ژنرال فرانکو، مائو، چرچیل، کیمایلسونگ و استالین دیدار میکند و حالا در صدسالگی هوس میکند تا یک چمدان پر از پول را بدزدد. اگر داستان میتوانست قدری رنگ حقیقت و جدیت بهخود بگیرد بدون شک آلن میتوانست به امیلی پولن و فرست گامپ طعنه بزند.
در پایتخت فراموشی
۱۷
دی۹۴
آبروی خاک، تو آخرین چریک زمین بودی، پیام خلاصهی خاک به خداوند، اشارهی زمین به کهکشانهای دوردست، حالا هر شب از اعماق آسمان ستارهای نورانی نگران روستایی کوچک در درهای دورافتاده است، حالا هر شب در دهان آسمان پرستارهی افغانستان تویی که سرزمینت را به نام کوچک صدا میزنی، تویی که دست به گونههای جنگلک میسایی و غصه میخوری برای ناکامان کشورت. آمرصاحب این درهها قد بلند تو را از یاد نخواهند برد و این آسمان عطر نگاه امیدوارت را بر هلکوپترهای جنگی، این مردم تو را از یاد نمیبرند وقتی هر شب در آسمانشان میتابی و نگران این خاکی بر بلندای آسمان.