اسراب

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

چاقوی شکاری

در جهان ما دیگر حنای قصه‌های جنایی و عاشقانه و رویایی رنگی ندارد، زمین در دوره‌ای از حیات خودش بسر می برد که ساکنانش بیش از هر زمان دیگری از خود بیگانه شده‌اند. اگر شاهکارهای ادبی قرن پیش از نویسندگانی بود که بر روی تلی از ویرانی‌های جنگ‌ جهانی، موسیقی بیهودگی خلقت و غربت بشر را می‌نواختند، عالی‌ترین آثار ادبی امروز هم به کسانی تعلق می‌گیرد که تنهایی همراه با دم‌غنیمت‌شماری را سوژه داستان‌هایشان می‌کنند. بنابراین شاید شما هم دوست داشته باشید چندساعتی فارغ از نظام ارزش‌هایتان، به تماشای داستان‌های موراکامی از کودکی بنشینید که مادرش را گم کرده است.   

  • محمد حسین مرادی

پیرمرد و دریا

درست نمی‌دونم دوست داشتم جای پیرمرد بودم وقتی که خون کف دست‌هایش در سرخی شفق می‌درخشید و خودش بود و یک دریا و آسمان و خورشید. یا جای پسرک که وقتی قهوه پیرمرد را با ذغال گرم می‌کرد، آرام به حال خودش و پیرمرد گریه می‌کرد. اصلاً دوست داشتم غریبه‌ای بودم توی کافه تا به‌جای اون سیاهپوست گردن‌کلفت برای پیرمرد سیگار آتش می‌زدم یا طناب زمخت و خشنی که روی دوش پیرمرد سنگینی می‌کردم و خون دست‌هایش را مزه می‌کردم. نمی‌دونم چرا اما فقط دوست داشتم یک‌جوری اونجا بودم و توی چشم‌های پیرمرد زل می‌زدم و اشک‌های پسر را از نزدیک می‌دیدم و بعد ساعت‌ها می‌نشستم به تماشای دریا وقتی قرص زعفرانی خورشید توی قلب آب‌ها فرو‌می‌رفت.

 

  • محمد حسین مرادی