قصه ها
تو آنجا بودی، تو درست وسط آن معرکهای بودی که تصاویرش دیگر حکم میانبرنامههای اخبار ما را داشت. تو آنجا با تمام وجودت زندگی میکردی و من اینجا چشم میدوختم به یک گنبد طلایی و مشتی تصاویر خشک و تکراری، تو آنجا تفنگ دست میگرفتی و من چه کار میتوانستم بکنم؟ چه کار میتوانستم بکنم جز اینکه سالی یک روز در خیابانهای امن شهرم برایت شعار بدهم. برای همین است که در ماشین تو بمب میگذارند و من را به حال خودم رها میکنند. راستی تو چه ارتباطی به من داری؟ مهم نیست، مهم آن است که تو درست آنجایی بودی که باید باشی و من هم درست در سر جایم هستم. خیالت از سرزمینت آسوده باشد غسّان، همهچیز سر جای خودش است.
در برنامهای از هنرپیشهای پرسیدند که اگر رییسجمهور میشدی چه میکردی؟ من اگر بودم بیدرنگ پاسخ میدادم که مقدمهی ابنمشغله را به عنوان اعلامیهی حقوقبشر اعلام میکنم! اکنون که محدودهی حاکمیتم از خودم فراتر نمیرود، نهتنها مقدمه که سطرسطر این کتاب را منشور حقوق بشر خویش میخوانم و به لحظاتی از خواندن این کتاب میاندیشم که در هر کلامش، خودم را به جرم فاصلهگرفتن از نظام ارزشهای ابنمشغله، محکوم میکردم. ابنمشغله گویی در دل تاریخ مانده است تا چون منی تا خرخره در صندلی بیتفاوتی فرو نرود و بهسان قهرمان این کتاب کلهشق باشد. موج عظمت این کتاب را اگرچه نتوانستم در این چهار کلام بیان کنم، اما میتوانم این مهم را به دست 
صدرالمتألهین را نه فرمان شاه عباس و نه سنگاندازیهای عوامالناس و نه حتی حسادتهای بهظاهر علما و در باطن خیل جهل مرکب، از خاکی به خاک دیگر دور کرد. خاک برای او همان خاک بود و آسمان خدا همان آبی. او را روح سراسر التهابش در تبعید واقعی فروبرده بود، او را شوریدگی وجودش رمیجمرات میکرد، او را ندای حلاجوار « أنا الحق » تا پای چوبهی دار برد. آری او به واقع تبعیدی روحش بود، تبعیدی ابدی. نادر ابراهیمی در رمانی سرشار از حرکت نهتنها ملاصدرا را با افکار و نبوغ و رنجها و شادیهایش به شما میشناساند، بلکه نوع جدیدی از تفکرکردن، زندگی کردن و خدایی زیستن را یاد میدهد که به دور از تملّق، شگفتآور است.