منظر پریده رنگ تپه ها
تا کی میخواهند روی سرت بمبهای چند تنی بریزند و با هواپیماهایشان خاکت را شخم بزنند؟ دیگر وقت آن شده است که چاپستیک را از دستانت بگیرند و قاشق و چنگال دستت بدهند. کاسهی چینیات را از روی میزهای کوچکت بردارند و فست فود برایت بپزند. دیگر وقت آن شده است که کیمونو را از تنت دربیاورند و کت و شلوار بر قامتت بپوشانند، پاپیون برایت گره بزنند و فن یادت دهند. فن این که چگونه رباتهایی بسازی که به خدمت بشریت درآید. آخر پیش از این جز ویرانی از عهدهات برنمیآمد. تردید نکن که تو الان چشم بادامی دوستداشتنیتری هستی. باورت نمیشود؟ یک نگاه به این خردهکشورهایی که دور و برت ریختهاند بکنی همه چیز دستت میآید.
شاید کمتر آدمی در میان ما باشد که بعد از یک عمر زندگی بتواند از ماحصل عمرش رضایت کامل داشته باشد و شاید آدمهای حتی کمتری باشند که در پایان یک روز به ثمرهی آن روز خود نگاه کنند و ببینند که در ازای لحظاتشان آیا بخشی از بنایی رفیع را بالا بردهاند و یا تنها سر بر ویرانههای آن روز گذاشتهاند. این رمان حکایت مردی است که بعد از سالها، قضاوت بازماندهی روزش را به دست شما میسپارد. از عهدهی این قضاوت برخواهید آمد اگر با او در قلب مناظری زیبا و لحظاتی شگرف سفر کنید و از مشاهدهی رویارویی صفت تعهد با هر آنچه که در مقابلش قد علم کرده است لذت ببرید. تعهدی که گاه دلچسب است و گاه خشن و آزاردهنده، گاهی عزت میآفریند و گاهی تحقیرتان میکند وتعهدی که شاید در نگاه اول، پایبندی به بیهودهترین امر دنیا باشد. به هر حال قضاوت با شماست!