اسراب

پیرمرد و دریا

درست نمی‌دونم دوست داشتم جای پیرمرد بودم وقتی که خون کف دست‌هایش در سرخی شفق می‌درخشید و خودش بود و یک دریا و آسمان و خورشید. یا جای پسرک که وقتی قهوه پیرمرد را با ذغال گرم می‌کرد، آرام به حال خودش و پیرمرد گریه می‌کرد. اصلاً دوست داشتم غریبه‌ای بودم توی کافه تا به‌جای اون سیاهپوست گردن‌کلفت برای پیرمرد سیگار آتش می‌زدم یا طناب زمخت و خشنی که روی دوش پیرمرد سنگینی می‌کردم و خون دست‌هایش را مزه می‌کردم. نمی‌دونم چرا اما فقط دوست داشتم یک‌جوری اونجا بودم و توی چشم‌های پیرمرد زل می‌زدم و اشک‌های پسر را از نزدیک می‌دیدم و بعد ساعت‌ها می‌نشستم به تماشای دریا وقتی قرص زعفرانی خورشید توی قلب آب‌ها فرو‌می‌رفت.

 

نظرات (۴)

سلام و خداقوت

کتاب رو مدتی هست تهیه کردم، و منتظر فرصت مناسب هستم که بخونمش.

منصور باشی برادر
پاسخ:
سلام
برای کتاب خواندن باید فرصت ساخت نباید منتظر فرصت بود. :)
  • تا اینجا خواندم...
  • سلام

    از بهترین کتاب های همینگوی 

    سوال:

    چه نتیجه ای از این کتاب گرفتید؟
    پاسخ:
    سلام
    توضیحش خیلی راحت نیست. اما بیشتر دور و بر این مفهوم رسیدم که نفس تلاش برای هدفی از خود هدف مقدس تر و بزرگتره
    سلام
    پویایی و سیال بودن شما رو دوست دارم
    منظورم این که واژه های شما جاری و جریان دارند!
    من نمی دونم چطوری به این قدرت دست پیدا کنم که سخت برایش دست و پا می زنم!
    سلام برادر

    با معرفی رمانی از داستایفسکی به روز هستیم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی