تکثیر تأسفانگیز پدربزرگ
صبح یک روز معمولی، پدربزرگم دیگر از خواب بلند نشد، چنان آرام و موقر در وسط بزرگترین و نورگیرترین اتاق خانه به پشت خوابیده بود که گمان میکردیم پیرمرد هوس کرده است بیتوجه به همهی سروصداها قدری از چرت صبحگاهیش بیشتر لذت ببرد. هنوز هم یادآوری آن صحنه بیشتر از حزن و اندوه، موجی از غبطهی بغضآلود را برایم به همراه دارد که چه باشکوه آرام گرفت. من اما که بیشترین نفرت زندگیم خیرهشدن به قطرات بیامان سِرُم از زیر بود که کی تمام میشود و کی از این عذاب آسوده میشوم همواره میترسیدم از روزی که در زیر تقلای لولهها و دستگاهها به زندگی التماس کنم و کاش عنان این حادثه تلخ در دستان خودم بود نه در دستان میراثخوارانی که از سر دلسوزی یا فرار از ملامت مردم، مرا به بیمارستان میسپرند. تکثیر تأسف انگیز پدر بزرگ حکایتی بی مثال و تمامنشدنی از هراسی است که بیگمان با آن روبهرو خواهیم شد.
در برنامهای از هنرپیشهای پرسیدند که اگر رییسجمهور میشدی چه میکردی؟ من اگر بودم بیدرنگ پاسخ میدادم که مقدمهی ابنمشغله را به عنوان اعلامیهی حقوقبشر اعلام میکنم! اکنون که محدودهی حاکمیتم از خودم فراتر نمیرود، نهتنها مقدمه که سطرسطر این کتاب را منشور حقوق بشر خویش میخوانم و به لحظاتی از خواندن این کتاب میاندیشم که در هر کلامش، خودم را به جرم فاصلهگرفتن از نظام ارزشهای ابنمشغله، محکوم میکردم. ابنمشغله گویی در دل تاریخ مانده است تا چون منی تا خرخره در صندلی بیتفاوتی فرو نرود و بهسان قهرمان این کتاب کلهشق باشد. موج عظمت این کتاب را اگرچه نتوانستم در این چهار کلام بیان کنم، اما میتوانم این مهم را به دست 

صدرالمتألهین را نه فرمان شاه عباس و نه سنگاندازیهای عوامالناس و نه حتی حسادتهای بهظاهر علما و در باطن خیل جهل مرکب، از خاکی به خاک دیگر دور کرد. خاک برای او همان خاک بود و آسمان خدا همان آبی. او را روح سراسر التهابش در تبعید واقعی فروبرده بود، او را شوریدگی وجودش رمیجمرات میکرد، او را ندای حلاجوار « أنا الحق » تا پای چوبهی دار برد. آری او به واقع تبعیدی روحش بود، تبعیدی ابدی. نادر ابراهیمی در رمانی سرشار از حرکت نهتنها ملاصدرا را با افکار و نبوغ و رنجها و شادیهایش به شما میشناساند، بلکه نوع جدیدی از تفکرکردن، زندگی کردن و خدایی زیستن را یاد میدهد که به دور از تملّق، شگفتآور است.