اسراب

صبح یک روز معمولی، پدربزرگم دیگر از خواب بلند نشد، چنان آرام و موقر در وسط بزرگترین و نورگیرترین اتاق خانه به پشت خوابیده بود که گمان می‌کردیم پیرمرد هوس کرده است بی‌توجه به همه‌ی سروصداها قدری از چرت صبحگاهیش بیشتر لذت ببرد. هنوز هم یادآوری آن صحنه بیشتر از حزن و اندوه، موجی از غبطه‌ی بغض‌آلود را برایم به همراه دارد که چه باشکوه آرام گرفت. من اما که بیشترین نفرت زندگیم خیره‌شدن به قطرات بی‌امان سِرُم از زیر بود که کی تمام می‌شود و کی از این عذاب آسوده می‌شوم همواره می‌ترسیدم از روزی که در زیر تقلای لوله‌ها و دستگاه‌ها به زندگی التماس کنم و کاش عنان این حادثه تلخ در دستان خودم بود نه در دستان میراث‌خوارانی که از سر دلسوزی یا فرار از ملامت مردم، مرا به بیمارستان می‌سپرند. تکثیر تأسف انگیز پدر بزرگ حکایتی بی مثال و تمام‌نشدنی از هراسی است که بی‌گمان با آن روبه‌رو خواهیم شد.

نظرات (۳)

  • ...:: بخاری ::...
  • و همچنان نون الف صدر دعاهای کتابی منه.
    خدایا ببرش بهشت. اون خوب خوباش.
     دنبالشم😍
  • أَنَا یَمَانِیٌّ
  • مرگ،واژه ای به مرموزی الف لام میم،حا میم،قاف و...
    وه که چه اسرار آمیز است و چقدر هیجانی توأمان با ترس دارد؛مرگ است دیگر،هیچ کسی از کم و کیف آن خبر ندارد.ما تنها و تن ها ظاهری از آن دیده ایم و آن بسیار شبیه است به گردویی که پس از افتاده از درخت توسط کلاغ به زیر خاک پنهان می شود،همین قدر و بس.
    مرگ آن قدر ناشناخته مانده که ذهن ها دیگر به این ندانستن ها عادت کرده و این عادت ها ما را از این واقعیت مسلم دور و دورتر می کند و همین ها مقدمه ای می شود تا زیر سِرُم ها کمترین تب و ترسی نسبت به مرگ نداشته باشیم.آن قدر در کنار ما بوده اند و مرده اند که دیگر مرگ هم با آن همه تازگی،کهنه شده است.
    راستی سال هاست مومنین آماده ی مرگ اند.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی