پیرمرد و دریا
درست نمیدونم دوست داشتم جای پیرمرد بودم وقتی که خون کف دستهایش در سرخی شفق میدرخشید و خودش بود و یک دریا و آسمان و خورشید. یا جای پسرک که وقتی قهوه پیرمرد را با ذغال گرم میکرد، آرام به حال خودش و پیرمرد گریه میکرد. اصلاً دوست داشتم غریبهای بودم توی کافه تا بهجای اون سیاهپوست گردنکلفت برای پیرمرد سیگار آتش میزدم یا طناب زمخت و خشنی که روی دوش پیرمرد سنگینی میکردم و خون دستهایش را مزه میکردم. نمیدونم چرا اما فقط دوست داشتم یکجوری اونجا بودم و توی چشمهای پیرمرد زل میزدم و اشکهای پسر را از نزدیک میدیدم و بعد ساعتها مینشستم به تماشای دریا وقتی قرص زعفرانی خورشید توی قلب آبها فرومیرفت.
شاید کمتر آدمی در میان ما باشد که بعد از یک عمر زندگی بتواند از ماحصل عمرش رضایت کامل داشته باشد و شاید آدمهای حتی کمتری باشند که در پایان یک روز به ثمرهی آن روز خود نگاه کنند و ببینند که در ازای لحظاتشان آیا بخشی از بنایی رفیع را بالا بردهاند و یا تنها سر بر ویرانههای آن روز گذاشتهاند. این رمان حکایت مردی است که بعد از سالها، قضاوت بازماندهی روزش را به دست شما میسپارد. از عهدهی این قضاوت برخواهید آمد اگر با او در قلب مناظری زیبا و لحظاتی شگرف سفر کنید و از مشاهدهی رویارویی صفت تعهد با هر آنچه که در مقابلش قد علم کرده است لذت ببرید. تعهدی که گاه دلچسب است و گاه خشن و آزاردهنده، گاهی عزت میآفریند و گاهی تحقیرتان میکند وتعهدی که شاید در نگاه اول، پایبندی به بیهودهترین امر دنیا باشد. به هر حال قضاوت با شماست!