پیرمرد و دریا
درست نمیدونم دوست داشتم جای پیرمرد بودم وقتی که خون کف دستهایش در سرخی شفق میدرخشید و خودش بود و یک دریا و آسمان و خورشید. یا جای پسرک که وقتی قهوه پیرمرد را با ذغال گرم میکرد، آرام به حال خودش و پیرمرد گریه میکرد. اصلاً دوست داشتم غریبهای بودم توی کافه تا بهجای اون سیاهپوست گردنکلفت برای پیرمرد سیگار آتش میزدم یا طناب زمخت و خشنی که روی دوش پیرمرد سنگینی میکردم و خون دستهایش را مزه میکردم. نمیدونم چرا اما فقط دوست داشتم یکجوری اونجا بودم و توی چشمهای پیرمرد زل میزدم و اشکهای پسر را از نزدیک میدیدم و بعد ساعتها مینشستم به تماشای دریا وقتی قرص زعفرانی خورشید توی قلب آبها فرومیرفت.