گفت و گوهای اوریانا فالاچی
گفتوگوهای فالاچی با چند تن از مشهورترین رهبران جهان، مکالمههایی جنجالی، چالش برانگیز و بعضاً متهورانه است. بدون شک قهرمان این کتاب فالاچی است زمانیکه روبهروی شارون مینشیند و او را بابت کودککشیهایش محکوم میکند و یا وقتیکه با شجاعت قذافی را در چادر خودش به دیکتاتوری متهم میکند. مصاحبههای او با محمدرضا پهلوی، بازرگان و امام خمینی نمایانگر بخشی از تاریخ ایران در سالهای ملتهب انقلاب است، مصاحبههایی که اصل بیباکی و بیآلایشی در آنها موج میزند، فالاچی حرف اضافی نمیزند، یکراست میرود سراغ همان حرفهایی که انتظار شنیدنش را میکشیم و حرفهای طرف مقابلش را با دلیل و سند و بدون ملاحظهای رد میکند. مصاحبههای او با لخوالسا و راکووسکی هم جذاب میشود اگر پیش از مطالعه کتاب، قدری در رابطه با تاریخ لهستان مطالعه کنید. درمجموع گرچه عقاید و تفکرات فالاچی با ما متفاوت و گاهی متضاد است اما جرأت و صراحت او در این عصر مصاحبههای تصنعی، ستودنی است.
فصل مشترک تمام کارهایی که یک انسان در زندگیش میکند، دیدهشدن است. مطمئن باشید که هیچ عبارت دیگری نمیتواند این حجم از امور متفرق را ذیل یک عنوان کلی جمع کند. انسانها همه کار میکنند که یا دیده شوند و یا کارشان به چشم آید، آنها حتی در خالصترین لحظات عبادتشان هم امید دارند که توسط خدا دیده میشوند و تنهایی و یأس نیز درست همان جاهایی هستند که یا اصلاً دیده نمیشوند و یا به اندازهی کافی دیده نمیشوند. نقشاول این رمان، روزی بهخود میآید که دیگر مانند سابق دیده نمیشود و این فکر سرانجام زندگی او را میبلعد. گفتوگوهای عمیق و فلسفی داستان بهمراتب از پایان گنگ و کافکایی آن لذتبخشتر است و میتواند ولو برای ساعاتی ذهن آدمیزاد را به خودش مشغول کند. 

تو آنجا بودی، تو درست وسط آن معرکهای بودی که تصاویرش دیگر حکم میانبرنامههای اخبار ما را داشت. تو آنجا با تمام وجودت زندگی میکردی و من اینجا چشم میدوختم به یک گنبد طلایی و مشتی تصاویر خشک و تکراری، تو آنجا تفنگ دست میگرفتی و من چه کار میتوانستم بکنم؟ چه کار میتوانستم بکنم جز اینکه سالی یک روز در خیابانهای امن شهرم برایت شعار بدهم. برای همین است که در ماشین تو بمب میگذارند و من را به حال خودم رها میکنند. راستی تو چه ارتباطی به من داری؟ مهم نیست، مهم آن است که تو درست آنجایی بودی که باید باشی و من هم درست در سر جایم هستم. خیالت از سرزمینت آسوده باشد غسّان، همهچیز سر جای خودش است.


در جهان ما دیگر حنای قصههای جنایی و عاشقانه و رویایی رنگی ندارد، زمین در دورهای از حیات خودش بسر می برد که ساکنانش بیش از هر زمان دیگری از خود بیگانه شدهاند. اگر شاهکارهای ادبی قرن پیش از نویسندگانی بود که بر روی تلی از ویرانیهای جنگ جهانی، موسیقی بیهودگی خلقت و غربت بشر را مینواختند، عالیترین آثار ادبی امروز هم به کسانی تعلق میگیرد که تنهایی همراه با دمغنیمتشماری را سوژه داستانهایشان میکنند. بنابراین شاید شما هم دوست داشته باشید چندساعتی فارغ از نظام ارزشهایتان، به تماشای داستانهای موراکامی از کودکی بنشینید که مادرش را گم کرده است. 