مرشد و مارگریتا
مرشد و مارگریتا یک کودتا است، کودتایی ادبی علیه خفقان فکری و دینی روسیهی تاریک استالینی، کودتایی مذهبی علیه طغیان شهوت خودشیفتگی و خداستیزی و کودتایی عاشقانه علیه تمام هوسهایی که میان عاشق و معشوق حائل میشوند. داستان سفر پرماجرای ابلیس به مسکو نه یک مانور غلبهی ماورا بر ماده که روایتی موزون از رستگاری است. رستگاری حاکمی که علیرغم تمایلش خورشید را به صلیب کشید و رستگاری ستایشگری که بهجرم ثنای محبوبش، بهقدری آماج بیهودگیها قرار گرفت که به وادی جنون کشیده شد.

چرخبخت بیشباهت به چرخ زندگی نیست، هر دو میتوانند در ثانیهای یکی را به خاک سیاه بنشانند و دیگری را ثروتمند کنند، هر دو میتوانند، چشمان پر از ولع یک انسان را به خود خیره کنند تا به میل خودشان سرنوشتش را به بازی بگیرند، هر دو میتوانند به یک مرد بیاموزند که بیقانونترین و سرکشترین پدیدهی خلقتند و سرانجام هر دو بهخوبی درس آزادگی میدهند، درس آن که زندگی چیزی به جز همین امید بستنها و دلکندنها نیست. قمارباز داستان غریبهای نیست، داستان زندگی یکی مثل ماست وقتیکه با همهی وجود میخواهیم که سر به تن این زندگی نباشد و حاضریم پاکبازیمان را ثابت کنیم. این نقطه درست همانجایی است که قمار را بردهایم.
گفتوگوهای فالاچی با چند تن از مشهورترین رهبران جهان، مکالمههایی جنجالی، چالش برانگیز و بعضاً متهورانه است. بدون شک قهرمان این کتاب فالاچی است زمانیکه روبهروی شارون مینشیند و او را بابت کودککشیهایش محکوم میکند و یا وقتیکه با شجاعت قذافی را در چادر خودش به دیکتاتوری متهم میکند. مصاحبههای او با محمدرضا پهلوی، بازرگان و امام خمینی نمایانگر بخشی از تاریخ ایران در سالهای ملتهب انقلاب است، مصاحبههایی که اصل بیباکی و بیآلایشی در آنها موج میزند، فالاچی حرف اضافی نمیزند، یکراست میرود سراغ همان حرفهایی که انتظار شنیدنش را میکشیم و حرفهای طرف مقابلش را با دلیل و سند و بدون ملاحظهای رد میکند. مصاحبههای او با لخوالسا و راکووسکی هم جذاب میشود اگر پیش از مطالعه کتاب، قدری در رابطه با تاریخ لهستان مطالعه کنید. درمجموع گرچه عقاید و تفکرات فالاچی با ما متفاوت و گاهی متضاد است اما جرأت و صراحت او در این عصر مصاحبههای تصنعی، ستودنی است.
فصل مشترک تمام کارهایی که یک انسان در زندگیش میکند، دیدهشدن است. مطمئن باشید که هیچ عبارت دیگری نمیتواند این حجم از امور متفرق را ذیل یک عنوان کلی جمع کند. انسانها همه کار میکنند که یا دیده شوند و یا کارشان به چشم آید، آنها حتی در خالصترین لحظات عبادتشان هم امید دارند که توسط خدا دیده میشوند و تنهایی و یأس نیز درست همان جاهایی هستند که یا اصلاً دیده نمیشوند و یا به اندازهی کافی دیده نمیشوند. نقشاول این رمان، روزی بهخود میآید که دیگر مانند سابق دیده نمیشود و این فکر سرانجام زندگی او را میبلعد. گفتوگوهای عمیق و فلسفی داستان بهمراتب از پایان گنگ و کافکایی آن لذتبخشتر است و میتواند ولو برای ساعاتی ذهن آدمیزاد را به خودش مشغول کند. 

تو آنجا بودی، تو درست وسط آن معرکهای بودی که تصاویرش دیگر حکم میانبرنامههای اخبار ما را داشت. تو آنجا با تمام وجودت زندگی میکردی و من اینجا چشم میدوختم به یک گنبد طلایی و مشتی تصاویر خشک و تکراری، تو آنجا تفنگ دست میگرفتی و من چه کار میتوانستم بکنم؟ چه کار میتوانستم بکنم جز اینکه سالی یک روز در خیابانهای امن شهرم برایت شعار بدهم. برای همین است که در ماشین تو بمب میگذارند و من را به حال خودم رها میکنند. راستی تو چه ارتباطی به من داری؟ مهم نیست، مهم آن است که تو درست آنجایی بودی که باید باشی و من هم درست در سر جایم هستم. خیالت از سرزمینت آسوده باشد غسّان، همهچیز سر جای خودش است.
