منظر پریده رنگ تپه ها
تا کی میخواهند روی سرت بمبهای چند تنی بریزند و با هواپیماهایشان خاکت را شخم بزنند؟ دیگر وقت آن شده است که چاپستیک را از دستانت بگیرند و قاشق و چنگال دستت بدهند. کاسهی چینیات را از روی میزهای کوچکت بردارند و فست فود برایت بپزند. دیگر وقت آن شده است که کیمونو را از تنت دربیاورند و کت و شلوار بر قامتت بپوشانند، پاپیون برایت گره بزنند و فن یادت دهند. فن این که چگونه رباتهایی بسازی که به خدمت بشریت درآید. آخر پیش از این جز ویرانی از عهدهات برنمیآمد. تردید نکن که تو الان چشم بادامی دوستداشتنیتری هستی. باورت نمیشود؟ یک نگاه به این خردهکشورهایی که دور و برت ریختهاند بکنی همه چیز دستت میآید.
در جهان ما دیگر حنای قصههای جنایی و عاشقانه و رویایی رنگی ندارد، زمین در دورهای از حیات خودش بسر می برد که ساکنانش بیش از هر زمان دیگری از خود بیگانه شدهاند. اگر شاهکارهای ادبی قرن پیش از نویسندگانی بود که بر روی تلی از ویرانیهای جنگ جهانی، موسیقی بیهودگی خلقت و غربت بشر را مینواختند، عالیترین آثار ادبی امروز هم به کسانی تعلق میگیرد که تنهایی همراه با دمغنیمتشماری را سوژه داستانهایشان میکنند. بنابراین شاید شما هم دوست داشته باشید چندساعتی فارغ از نظام ارزشهایتان، به تماشای داستانهای موراکامی از کودکی بنشینید که مادرش را گم کرده است. 
شاید کمتر آدمی در میان ما باشد که بعد از یک عمر زندگی بتواند از ماحصل عمرش رضایت کامل داشته باشد و شاید آدمهای حتی کمتری باشند که در پایان یک روز به ثمرهی آن روز خود نگاه کنند و ببینند که در ازای لحظاتشان آیا بخشی از بنایی رفیع را بالا بردهاند و یا تنها سر بر ویرانههای آن روز گذاشتهاند. این رمان حکایت مردی است که بعد از سالها، قضاوت بازماندهی روزش را به دست شما میسپارد. از عهدهی این قضاوت برخواهید آمد اگر با او در قلب مناظری زیبا و لحظاتی شگرف سفر کنید و از مشاهدهی رویارویی صفت تعهد با هر آنچه که در مقابلش قد علم کرده است لذت ببرید. تعهدی که گاه دلچسب است و گاه خشن و آزاردهنده، گاهی عزت میآفریند و گاهی تحقیرتان میکند وتعهدی که شاید در نگاه اول، پایبندی به بیهودهترین امر دنیا باشد. به هر حال قضاوت با شماست!
در برنامهای از هنرپیشهای پرسیدند که اگر رییسجمهور میشدی چه میکردی؟ من اگر بودم بیدرنگ پاسخ میدادم که مقدمهی ابنمشغله را به عنوان اعلامیهی حقوقبشر اعلام میکنم! اکنون که محدودهی حاکمیتم از خودم فراتر نمیرود، نهتنها مقدمه که سطرسطر این کتاب را منشور حقوق بشر خویش میخوانم و به لحظاتی از خواندن این کتاب میاندیشم که در هر کلامش، خودم را به جرم فاصلهگرفتن از نظام ارزشهای ابنمشغله، محکوم میکردم. ابنمشغله گویی در دل تاریخ مانده است تا چون منی تا خرخره در صندلی بیتفاوتی فرو نرود و بهسان قهرمان این کتاب کلهشق باشد. موج عظمت این کتاب را اگرچه نتوانستم در این چهار کلام بیان کنم، اما میتوانم این مهم را به دست 

می گویند در میان دزدان دریایی ناخدایی بوده است که بر بالای دکل کشتیاش، جارویی را بسته است به نشانهی این که سطح دریا را جارو زده است! طاعون را اگر نه بزرگترین که شاید بتوان یکی از بزرگترین جاروهایی دانست که بر سطح زمین کشیده میشود و کرور کرور آدمیزاد را باخود میروبد. تصوّر شهری طاعونزده که برای جلوگیری از سرایت بیماری محاصره شده است و آدمهایی که مات و مبهوت نشستهاند تا ببینند چه زمانی طعمه جارو میشوند، را کامو با مهارت خود درتوصیف موقعیتها و اشخاص بیان کرده است. اشخاصی که با رفتارهای دوگانهشان ثابت میکنند که طاعون نه تنها آفت جسم که مرضی روانی است.
