اسراب

۲۳ مطلب با موضوع «قفسه :: رمان» ثبت شده است

پیرمرد و دریا

درست نمی‌دونم دوست داشتم جای پیرمرد بودم وقتی که خون کف دست‌هایش در سرخی شفق می‌درخشید و خودش بود و یک دریا و آسمان و خورشید. یا جای پسرک که وقتی قهوه پیرمرد را با ذغال گرم می‌کرد، آرام به حال خودش و پیرمرد گریه می‌کرد. اصلاً دوست داشتم غریبه‌ای بودم توی کافه تا به‌جای اون سیاهپوست گردن‌کلفت برای پیرمرد سیگار آتش می‌زدم یا طناب زمخت و خشنی که روی دوش پیرمرد سنگینی می‌کردم و خون دست‌هایش را مزه می‌کردم. نمی‌دونم چرا اما فقط دوست داشتم یک‌جوری اونجا بودم و توی چشم‌های پیرمرد زل می‌زدم و اشک‌های پسر را از نزدیک می‌دیدم و بعد ساعت‌ها می‌نشستم به تماشای دریا وقتی قرص زعفرانی خورشید توی قلب آب‌ها فرو‌می‌رفت.

 

  • محمد حسین مرادی

بازمانده روز

شاید کمتر آدمی در میان ما باشد که بعد از یک عمر زندگی بتواند از ماحصل عمرش رضایت کامل داشته باشد و شاید آدم‌های حتی کمتری باشند که در پایان یک روز به ثمره‌ی آن روز خود نگاه کنند و ببینند که در ازای لحظاتشان آیا بخشی از بنایی رفیع را بالا برده‌اند و یا تنها سر بر ویرانه‌های آن روز گذاشته‌اند. این رمان حکایت مردی است که بعد از سال‌ها، قضاوت بازمانده‌ی روزش را به دست شما می‌سپارد. از عهده‌ی این قضاوت برخواهید آمد اگر با او در قلب مناظری زیبا و لحظاتی شگرف سفر کنید و از مشاهده‌ی رویارویی صفت تعهد با هر آن‌چه که در مقابلش قد علم کرده است لذت ببرید. تعهدی که گاه دلچسب است و گاه خشن و آزاردهنده، گاهی عزت می‌آفریند و گاهی تحقیرتان می‌کند وتعهدی که شاید در نگاه اول، پایبندی به بیهوده‌ترین امر دنیا باشد. به هر حال قضاوت با شماست!

 

  • محمد حسین مرادی

طاعون

می گویند در میان دزدان دریایی ناخدایی بوده است که بر بالای دکل کشتی‌اش، جارویی را بسته است به نشانه‌ی این که سطح دریا را جارو زده است! طاعون را اگر نه بزرگترین که شاید بتوان یکی از بزرگترین جاروهایی دانست که بر سطح زمین کشیده می‌شود و کرور کرور آدمیزاد را باخود می‌روبد. تصوّر شهری طاعون‌زده که برای جلوگیری از سرایت بیماری محاصره شده است و آدم‌هایی که مات و مبهوت نشسته‌اند تا ببینند چه زمانی طعمه جارو می‌شوند، را کامو با مهارت خود درتوصیف موقعیت‌ها و اشخاص بیان کرده است. اشخاصی که با رفتارهای دوگانه‌شان ثابت می‌کنند که طاعون نه تنها آفت جسم که مرضی روانی است.

  • محمد حسین مرادی

هیتکلیف، منفورترین شخصیت بلندی‌های بادگیر تنها به انتقام فکر می‌کند. انتقام از کسانی که کاترینش را از چنگش درآورده‌اند. انتقامی که مانند خون در رگ‌هایش به او جان می‌بخشد و مهم نیست چه قدر طول می‌کشد و تا چند نسل باید ادامه پیدا کند. در لابلای جنجال‌های هیتکلیف رد عاشقانه‌هایی دیده می‌شود که از یک طرف کلکسیون کاملی از مکر و جنون و حماقت و از طرف دیگر مدال‌های افتخاری از شرافت و ایثار هستند. هم‌چنین ترکیب کردن همه‌ی اتفاقات تلخ و شیرین رمان با طبیعت زیبای وادرینگ هایتس، اثر را واقعی‌تر و ملموس‌تر کرده و یک روایت ناب پدید آورده است.  در مجموع شاید هیچ عنوانی از جدال عشق و انتقام برای یگانه شاهکار امیلی برونته مناسب‌تر نباشد.

  • محمد حسین مرادی

بیگانه

شاید باید مردی را که بی‌تفاوت در تشییع جنازه‌ی مادرش شرکت می‌کند را به بی‌احساسی محکوم کرد. مردی که اگر از او بخواهید که در ضیافتتان حضور پیدا کند و او حوصله نداشته باشد، خیلی رک در چشمانتان نگاه می‌کند و می‌گوید : " حوصله‌ات را ندارم." مردی که ساده آزرده می‌شود و ساده مسرور می‌گردد و هر آن‌چه که در او روی می‌دهد را ساده بروز می‌کند. این مرد را می‌توان در دادگاهی که مردمانش آداب معاشرت می‌دانند به داشتن کینه، عقده و روان‌پریشی متهم کرد و حرف‌هایش را باور نکرد و مدعاهایش را تکذیب کرد. بی‌شک چنین مردی جایی در میان آن‌هایی که به هر طریقی چندقطره اشک را بدرقه‌ی پیکر مادرشان می‌کنند تا به بی‌مبالاتی متهم نشوند ندارد. بیگانه حکایت مردی است که با همه‌ی آن‌چه که در اطرافش می‌گذرد غریبه است، گویی که با آدمیان بزرگ نشده است.

  • محمد حسین مرادی

1984

تصور کنید زندگی شما هر لحظه کنترل می‌شود و از شما می‌خواهند که دروغ‌ها را باور کنید و بدیهیات را انکار کنید و مانند یک ماشین تنها کار کنید و هیچ احساس و انگیزه و علاقه و تنفری نداشته باشید مگر در خدمت حزب. این‌ها تنها گوشه‌ای از زندگی یک فرد در جامعه‌ای است که جورج اورول در 1984 انگلستان پیش‌بینی می‌کند. اثر اورول یک شاهکار تمام‌عیار است به‌واسطه‌ی این‌که هم‌اکنون در سال 2014 یعنی بیش از نیم‌قرن از تاریخ تحریر کتاب، بسیاری ازپیش بینی‌های نظام سیاسی او تحقق یافته‌است و به‌واسطه‌ی این‌که هنرمندانه فرآیند تسخیر انسان‌ها توسط عده‌ای جاه‌طلب و اوج بیگانگی انسان از خود در بند دنیاداران را به رشته‌ی تحریر درآورده است.

  • محمد حسین مرادی

کلت 45

اولین تجربه‌ی رمان‌نویسی حسام‌الدین مطهری، داستانی از زندگی پرپیچ و خم خانواده‌ای در جریان انقلاب است. خانواده‌ای که از هم دور می‌افتند و زمانی هم‌دیگر را پیدا می‌کنند که آرزو می‌کنند کاش تا ابد مانند معمای مجهولی برای هم باقی می‌ماندند. جای خوشبختی است که رمانی پیدا می‌شود تا حوادث عظیم انقلاب و ظرفیت عظیم داستانی آن را به‌کار گیرد.  داستان‌پردازی و توصیفات زیبای مطهری قابل تحسین است گرچه جا دارد که به او فرصت داد تا در آثار بعدی‌اش، شاهد قلم پخته‌تری از او باشیم.

  • محمد حسین مرادی

مردی در تبعید ابدی

صدرالمتألهین را نه فرمان شاه عباس و نه سنگ‌اندازی‌های عوام‌الناس و نه حتی حسادت‌های به‌ظاهر علما و در باطن خیل جهل مرکب، از خاکی به خاک دیگر دور کرد. خاک برای او همان خاک بود و آسمان خدا همان آبی. او را روح سراسر التهابش در تبعید واقعی فروبرده بود، او را شوریدگی وجودش رمی‌جمرات می‌کرد، او را ندای حلاج‌وار « أنا الحق » تا پای چوبه‌ی دار برد. آری او به واقع تبعیدی روحش بود، تبعیدی ابدی. نادر ابراهیمی در رمانی سرشار از حرکت نه‌تنها ملاصدرا را با افکار و نبوغ و رنج‌ها و شادی‌هایش به شما می‌شناساند، بلکه نوع جدیدی از تفکرکردن، زندگی کردن و خدایی زیستن را یاد می‌دهد که به دور از تملّق، شگفت‌آور است.

  • محمد حسین مرادی

لیدی ال

لیدی ال حکایت عشقی است که پنجه در پنجه‌ی سیاست می‌اندازد. و گر چه سیاست و قدرت کار خود را می‌کند و غافل از جریان جاری عشق است اما فرزند زخم خورده‌ی عشق انتقام این غفلت را می‌گیرد. جنون، فرزند عشقی است که در سایه‌ی سرد فراموشی سر بر می‌آورد و بعد از این که حساب قدرت را رسید و آن را تحقیر کرد، مادر خود را هم سر به نیست می‌کند. رومن گاری در لیدی ال با توصیفات فوق العاده و زیبای خود داستانی را از دل دوران آشوب آنارشیست‌ها بیرون کشیده و با عشقی زیبا گره می‌زند. تجربیات ارزشمند این نویسنده‌ی چند ملیتی در رمان هایش چنان بر دل مخاطب می‌نشیند که گویی خواننده کتاب هم با‌رها گفته‌های او را تجربه کرده و با او همزادپنداری می‌کند.

 

  • محمد حسین مرادی

شاهزاده و گدا

از صدقه‌سر خلاصه رمان‌های نشر افق دومین رمان کلاسیک هم به قفسه اضافه شد. شاهزاده‌ و‌ گدا، همان سلطان‌ و ‌شبان خودمان است که این بار در فضای انگلستان ترسیم شده است. حکایت شاهی که با درد و رنج مردم آشنا می‌شود و فقیری که بر مسند قدرت هویت اصلی خود را به باد فراموشی می‌سپارد. کلیشه‌ای که شاید مرور آن لازم باشد. گاه چنان ساده از کنار همین کلیشه ها می‌گذریم که گویی خود را بی‌نیاز از تکرار می‌دانیم.

  • محمد حسین مرادی