تکثیر تأسفانگیز پدربزرگ
صبح یک روز معمولی، پدربزرگم دیگر از خواب بلند نشد، چنان آرام و موقر در وسط بزرگترین و نورگیرترین اتاق خانه به پشت خوابیده بود که گمان میکردیم پیرمرد هوس کرده است بیتوجه به همهی سروصداها قدری از چرت صبحگاهیش بیشتر لذت ببرد. هنوز هم یادآوری آن صحنه بیشتر از حزن و اندوه، موجی از غبطهی بغضآلود را برایم به همراه دارد که چه باشکوه آرام گرفت. من اما که بیشترین نفرت زندگیم خیرهشدن به قطرات بیامان سِرُم از زیر بود که کی تمام میشود و کی از این عذاب آسوده میشوم همواره میترسیدم از روزی که در زیر تقلای لولهها و دستگاهها به زندگی التماس کنم و کاش عنان این حادثه تلخ در دستان خودم بود نه در دستان میراثخوارانی که از سر دلسوزی یا فرار از ملامت مردم، مرا به بیمارستان میسپرند. تکثیر تأسف انگیز پدر بزرگ حکایتی بی مثال و تمامنشدنی از هراسی است که بیگمان با آن روبهرو خواهیم شد.