اسراب

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

صبح یک روز معمولی، پدربزرگم دیگر از خواب بلند نشد، چنان آرام و موقر در وسط بزرگترین و نورگیرترین اتاق خانه به پشت خوابیده بود که گمان می‌کردیم پیرمرد هوس کرده است بی‌توجه به همه‌ی سروصداها قدری از چرت صبحگاهیش بیشتر لذت ببرد. هنوز هم یادآوری آن صحنه بیشتر از حزن و اندوه، موجی از غبطه‌ی بغض‌آلود را برایم به همراه دارد که چه باشکوه آرام گرفت. من اما که بیشترین نفرت زندگیم خیره‌شدن به قطرات بی‌امان سِرُم از زیر بود که کی تمام می‌شود و کی از این عذاب آسوده می‌شوم همواره می‌ترسیدم از روزی که در زیر تقلای لوله‌ها و دستگاه‌ها به زندگی التماس کنم و کاش عنان این حادثه تلخ در دستان خودم بود نه در دستان میراث‌خوارانی که از سر دلسوزی یا فرار از ملامت مردم، مرا به بیمارستان می‌سپرند. تکثیر تأسف انگیز پدر بزرگ حکایتی بی مثال و تمام‌نشدنی از هراسی است که بی‌گمان با آن روبه‌رو خواهیم شد.

  • محمد حسین مرادی

داغ ننگ

دو شخصیت اصلی این رمان بار طاقت‌فرسای گناهی مشترک را بر دوش می‌کشند، یکی بر آیین صلیبیان رسوا می‌شود و سنگینی نگاه‌های کوچه و بازار را بر جان می‌خرد و دیگری گناهش را در لفافه‌ای از ریا می‌پیچد و خون‌دل می‌خورد از تحسین‌هایی که نمی‌دانند نثار که می‌شوند و من هر دوی این‌ها را عمیقاً دوست دارم برای گناهی که ذلت غرور را از اعماق وجودشان برکند و در چشمان رهگذرانی ملامت‌گر و کینه‌توز قرار داد، گناهی که بار دیگر نشان داد که لئیم‌ها  به‌سان کفتاران – تنها بر لاشه‌ی بی‌آبرویی دگران، آبرو می‌خرند و برتری‌جویی می‌کنند.

  • محمد حسین مرادی

شازده کوچولو

چقدر ظالمانه است وقتی شازده‌کوچولو این کتاب بزرگ و مقدس را آدم‌بزرگی به آدم‌بزرگ‌های دیگر معرفی می‌کند. کاش می‌توانستم به تمام کودکان وطنم این کتاب را هدیه دهم و از آن‌ها بخواهم بارها و بارها آن را بخوانند و آن‌قدر بخوانند تا مطمئن شوند که دیگر مانند نسل‌های گذشته‌شان بزرگ نمی‌شوند، در تمجید از این کتاب سترگ نه به دنبال ادای دین خود که در آرزوی تبلیغ کتابی هستم که ژرف‌ترین صفات عالی وجودم را از زیر خروارها خاک دوران بزرگی بیرون کشیده است و اگر این توصیف در شما کارگر نمی‌افتد، عجیب نیست چون شما هم آدم‌بزرگی مثل من هستید.

  • محمد حسین مرادی

گزارش یک مرگ

گزارش یک مرگ، توصیفی زیبا و حیرت‌انگیز و بسیار واقعی از قتل یک جوان است، قتلی که قاتلان آن در شهر دوره می‌افتند و به همه می‌گویند که می‌خواهند جوانک را بکشند. علت این جنون و افسارگسیختگی از سر صبح دهان‌به‌دهان در شهر پیچیده است، همه‌ی شهر می‌دانند. خیلی‌ها می‌کوشند تا به مقتول اخطار دهند که دو برادر با چاقوهای خوک‌کشی در کمینش نشسته‌اند و علی‌رغم این باز هم سانتیاگوناصر کشته می‌شود. مقتولی که شاید بی‌خبرترین فرد از جرم خویش است. گناهکار بودن یا نبودن سانتیاگوناصر چیزی نیست که از ظاهر عبارات این گزارش معلوم گردد، او راز این ماجرا را با خود به گور می‌برد.

  • محمد حسین مرادی

هویت

فصل مشترک تمام کارهایی که یک انسان در زندگیش می‌کند، دیده‌شدن است. مطمئن باشید که هیچ عبارت دیگری نمی‌تواند این حجم از امور متفرق را ذیل یک عنوان کلی جمع کند. انسان‌ها همه کار می‌کنند که یا دیده شوند و یا کارشان به چشم آید، آن‌ها حتی در خالص‌ترین لحظات عبادتشان هم امید دارند که توسط خدا دیده می‌شوند و تنهایی و یأس نیز درست همان جاهایی هستند که یا اصلاً دیده نمی‌شوند و یا به اندازه‌ی کافی دیده نمی‌شوند. نقش‌اول این رمان، روزی به‌خود می‌آید که دیگر مانند سابق دیده نمی‌شود و این فکر سرانجام زندگی او را می‌بلعد. گفت‌و‌گوهای عمیق و فلسفی داستان به‌مراتب از پایان گنگ و کافکایی آن لذت‌بخش‌تر است و می‌تواند ولو برای ساعاتی ذهن آدمیزاد را به خودش مشغول کند. 

  • محمد حسین مرادی

رنگ و بوی میوه‌ها، خوشه‌های نخل، عطر سحرآمیز ریحان، بوی خاک باران‌خورده، طلوع و غروب خورشید و پراکندگی این همه رنگ در عمق آب‌ها. این‌ها همه را گذاشته‌اند تا رهایشان کنی و بنشینی پای استدلال‌های قواره‌دار فلسفی و ثابت کنی از دل رابطه‌ی علت و معلول، خدا برای تو درمی‌آید و اصلا مرده‌شور این علت و معلول را ببرند. راستی اصلا خدایی هست؟  و مگر فرقی هم می‌کند وقتی که می‌افتی در هیاهوی شهرو فکر پول و کار و پایان‌نامه و خانه و ماشین همه‌ی وجودت را اشغال می‌کند؟ و آن وقت است که دوست داری کشیده‌ی محکمی زیر گوش‌هایت بخورد و از این خواب بی‌امان ولو برای لحظاتی هم که شده است بپری و روی ماه آن که بیدارت کرد را ببوسی.

  • محمد حسین مرادی

همین امروز و فردا روز تولدت می‌رسد. یک کتاب برایت می خرند و ورق‌پیچش می‌کنند و می‌دهند دستت. همین که چشمت به جلد کتاب می‌افتد با خود فکر می‌کنی که لابد باز دوباره یکی از آن روشنفکرهای کافه‌نشین صبح از خواب بلند شده است و تصمیم گرفته است این‌بار قاتل پسر شما باشد. با بی‌حوصلگی کتاب را به جایی در اعماق کتابخانه‌ات راهنمایی می‌کنی و بعد دو سال معلوم نیست به کدام علت ناشناخته‌ای با خود فکر می‌کنی که این کتاب دفاع مقدس است و از زیر خروارها کتاب خاک‌گرفته‌ی دیگر بیرونش می کشی و می‌خوانی و چه لذتی. و تعجب می‌کنی که مگر می‌شود از دل این همه واژه‌ی دستمالی‌شده باز هم حکایت تازه‌ای بیرون کشید؟ باید آن اعماق کتابخانه‌ات را بهتر بشناسی. شاید گنج‌های دیگری هم خاک گرفته باشند.

  • محمد حسین مرادی

تا کی می‌خواهند روی سرت بمب‌های چند تنی بریزند و با هواپیماهایشان خاکت را شخم بزنند؟ دیگر وقت آن شده است که چاپستیک را از دستانت بگیرند و قاشق و چنگال دستت بدهند. کاسه‌ی چینی‌ات را از روی میزهای کوچکت بردارند و فست فود برایت بپزند.  دیگر وقت آن شده است که کیمونو را از تنت دربیاورند و کت و شلوار بر قامتت بپوشانند، پاپیون برایت گره بزنند و فن یادت دهند. فن این که چگونه ربات‌هایی بسازی که به خدمت بشریت درآید. آخر پیش از این جز ویرانی از عهده‌ات برنمی‌آمد. تردید نکن که تو الان چشم بادامی دوست‌داشتنی‌تری هستی. باورت نمی‌شود؟ یک نگاه به این خرده‌کشورهایی که دور و برت ریخته‌اند بکنی همه چیز دستت می‌آید.

  • محمد حسین مرادی

پیرمرد و دریا

درست نمی‌دونم دوست داشتم جای پیرمرد بودم وقتی که خون کف دست‌هایش در سرخی شفق می‌درخشید و خودش بود و یک دریا و آسمان و خورشید. یا جای پسرک که وقتی قهوه پیرمرد را با ذغال گرم می‌کرد، آرام به حال خودش و پیرمرد گریه می‌کرد. اصلاً دوست داشتم غریبه‌ای بودم توی کافه تا به‌جای اون سیاهپوست گردن‌کلفت برای پیرمرد سیگار آتش می‌زدم یا طناب زمخت و خشنی که روی دوش پیرمرد سنگینی می‌کردم و خون دست‌هایش را مزه می‌کردم. نمی‌دونم چرا اما فقط دوست داشتم یک‌جوری اونجا بودم و توی چشم‌های پیرمرد زل می‌زدم و اشک‌های پسر را از نزدیک می‌دیدم و بعد ساعت‌ها می‌نشستم به تماشای دریا وقتی قرص زعفرانی خورشید توی قلب آب‌ها فرو‌می‌رفت.

 

  • محمد حسین مرادی

بازمانده روز

شاید کمتر آدمی در میان ما باشد که بعد از یک عمر زندگی بتواند از ماحصل عمرش رضایت کامل داشته باشد و شاید آدم‌های حتی کمتری باشند که در پایان یک روز به ثمره‌ی آن روز خود نگاه کنند و ببینند که در ازای لحظاتشان آیا بخشی از بنایی رفیع را بالا برده‌اند و یا تنها سر بر ویرانه‌های آن روز گذاشته‌اند. این رمان حکایت مردی است که بعد از سال‌ها، قضاوت بازمانده‌ی روزش را به دست شما می‌سپارد. از عهده‌ی این قضاوت برخواهید آمد اگر با او در قلب مناظری زیبا و لحظاتی شگرف سفر کنید و از مشاهده‌ی رویارویی صفت تعهد با هر آن‌چه که در مقابلش قد علم کرده است لذت ببرید. تعهدی که گاه دلچسب است و گاه خشن و آزاردهنده، گاهی عزت می‌آفریند و گاهی تحقیرتان می‌کند وتعهدی که شاید در نگاه اول، پایبندی به بیهوده‌ترین امر دنیا باشد. به هر حال قضاوت با شماست!

 

  • محمد حسین مرادی