تکثیر تأسفانگیز پدربزرگ
صبح یک روز معمولی، پدربزرگم دیگر از خواب بلند نشد، چنان آرام و موقر در وسط بزرگترین و نورگیرترین اتاق خانه به پشت خوابیده بود که گمان میکردیم پیرمرد هوس کرده است بیتوجه به همهی سروصداها قدری از چرت صبحگاهیش بیشتر لذت ببرد. هنوز هم یادآوری آن صحنه بیشتر از حزن و اندوه، موجی از غبطهی بغضآلود را برایم به همراه دارد که چه باشکوه آرام گرفت. من اما که بیشترین نفرت زندگیم خیرهشدن به قطرات بیامان سِرُم از زیر بود که کی تمام میشود و کی از این عذاب آسوده میشوم همواره میترسیدم از روزی که در زیر تقلای لولهها و دستگاهها به زندگی التماس کنم و کاش عنان این حادثه تلخ در دستان خودم بود نه در دستان میراثخوارانی که از سر دلسوزی یا فرار از ملامت مردم، مرا به بیمارستان میسپرند. تکثیر تأسف انگیز پدر بزرگ حکایتی بی مثال و تمامنشدنی از هراسی است که بیگمان با آن روبهرو خواهیم شد.
دو شخصیت اصلی این رمان بار طاقتفرسای گناهی مشترک را بر دوش میکشند، یکی بر آیین صلیبیان رسوا میشود و سنگینی نگاههای کوچه و بازار را بر جان میخرد و دیگری گناهش را در لفافهای از ریا میپیچد و خوندل میخورد از تحسینهایی که نمیدانند نثار که میشوند و من هر دوی اینها را عمیقاً دوست دارم برای گناهی که ذلت غرور را از اعماق وجودشان برکند و در چشمان رهگذرانی ملامتگر و کینهتوز قرار داد، گناهی که بار دیگر نشان داد که لئیمها 

فصل مشترک تمام کارهایی که یک انسان در زندگیش میکند، دیدهشدن است. مطمئن باشید که هیچ عبارت دیگری نمیتواند این حجم از امور متفرق را ذیل یک عنوان کلی جمع کند. انسانها همه کار میکنند که یا دیده شوند و یا کارشان به چشم آید، آنها حتی در خالصترین لحظات عبادتشان هم امید دارند که توسط خدا دیده میشوند و تنهایی و یأس نیز درست همان جاهایی هستند که یا اصلاً دیده نمیشوند و یا به اندازهی کافی دیده نمیشوند. نقشاول این رمان، روزی بهخود میآید که دیگر مانند سابق دیده نمیشود و این فکر سرانجام زندگی او را میبلعد. گفتوگوهای عمیق و فلسفی داستان بهمراتب از پایان گنگ و کافکایی آن لذتبخشتر است و میتواند ولو برای ساعاتی ذهن آدمیزاد را به خودش مشغول کند. 



شاید کمتر آدمی در میان ما باشد که بعد از یک عمر زندگی بتواند از ماحصل عمرش رضایت کامل داشته باشد و شاید آدمهای حتی کمتری باشند که در پایان یک روز به ثمرهی آن روز خود نگاه کنند و ببینند که در ازای لحظاتشان آیا بخشی از بنایی رفیع را بالا بردهاند و یا تنها سر بر ویرانههای آن روز گذاشتهاند. این رمان حکایت مردی است که بعد از سالها، قضاوت بازماندهی روزش را به دست شما میسپارد. از عهدهی این قضاوت برخواهید آمد اگر با او در قلب مناظری زیبا و لحظاتی شگرف سفر کنید و از مشاهدهی رویارویی صفت تعهد با هر آنچه که در مقابلش قد علم کرده است لذت ببرید. تعهدی که گاه دلچسب است و گاه خشن و آزاردهنده، گاهی عزت میآفریند و گاهی تحقیرتان میکند وتعهدی که شاید در نگاه اول، پایبندی به بیهودهترین امر دنیا باشد. به هر حال قضاوت با شماست!